۱۳۸۷ آذر ۱۲, سه‌شنبه

غول چراغ جادو

1. اینکه کسی مثل حسین درخشان بازداشت شده، در نوع ِ خبری اش، اصلاً قابل اعتنا نیست. البته این نظر من هست، و خب معلومه که مخالفین زیادی هم ممکنه داشته باشه.
2. حسین درخشان با سابقه ای که داشته به نظر من می دونسته چه کاری داره انجام می ده. و از طرفی، نهاد های امنیتی و جاسوسی ایران هم می دونن دارن چه کاری انجام می دن. حسین درخشان، خودش رو به شکل آدمی عجیب و غریب و قابل اعتنا خواسته معرفی کنه. کسی که در دوره های مختلف زندگی اش، «نگاههای مختلف» به مسائل ایران و جهان داشته، «پدر وبلاگ نویسی ِ ایران»(!!!!!) بوده و کلّاً با «تفکر و تعمّق » به نتایج فکری فعلی اش رسیده.
3. زرشک و شاید کشک!! کدوم پدر؟ کدوم تفکر و تجربه؟ کدوم فکر؟ معتقد به تئوری و توهم توطئه نیستم، امّا از ساده انگاری و «خرفکری» هم متنفرام.
4. حسین درخشان برای حکومت اسلامی ولایت فقیه حکم «چراغ جادویی» داره که در هر لحظه امکان بیرون آوردن هر چیزی رو از اون داره. از رفتارهای متناقض و متشتت درخشان، عمق فقر فکری و عقیدتی اش مشخص هست، و از طرفی از ادبیاتی که در بلاگ خودش بکار می گرفت، فقرفرهنگی و اجتماعی اش هم نمایان شده. واقعاً کسی فکر می کنه کارکنان نهاد های اطلاعاتی و جاسوسی ایران یک مشت احمق و کودن هستند؟؟ فکر می کنم چنین فرضی خود، حماقتی بزرگه. در کل، چنین موجود ِ «کوچکی» جز غول ِ چراغ بودن، استفاده دیگری برای نظام ولایت فقیه نداشته و نداره.
5. بسیاری هستند که فشار، تهدید و تحدید و آزار ِ غیر قابل تحمل بر اونها تبدیل به بیشتر ِ زندگی روزانه شان شده، امّا یک هزارم حسین درخشان از اونها نام و یاد برده نمی شه. باز هم، روزگارِ غریبی است...

۱۳۸۷ آذر ۱۱, دوشنبه

پرنده مردنی ست، گاه پرواز هم

دلم گرفته.همین...
مردن حقّه؟ برای همه؛ اعتراضی وارد نیست،نه؟
مردن به دست دژخیم و به «حکم خدا» چطوره؟ این هم حاصل این حقّه،نه؟
دلم هق هق می خواد، امّا به جاش بغض خفم می کنه...
سعی میکنم هیچ وقت از کسی متنفر نباشم. به هیچ کسی نگم «پست». «قضاوت» در مورد آدمها نکنم...
امّا باور کن، باور کن نمی تونم... نمی تونم به تندیس شرارت و پستی و نفرت و رذالت نگاه کنم و دلم آشوب نشه... راستی، تو می تونی به قاضی(!) مرتضوی نگاه کنی ولی حال منو پیدا نکنی؟...

۱۳۸۷ آذر ۲, شنبه

باز هم؟؟

مگه می شه کور شد و کر و بی حس و حسایت؛ و ندید چیزی که هرروز با شکوه ِ افسرده کننده ای بیشتر و بیشتر از جلوه چشمانت رژه می ره؟ و نشنید صداهایی شبیه ناله که البته هر روز بیشتر از کوچه و بازار به سوی پستو کوچ می کنه؟ نه. من یکی نیستم. نمی تونم؛ بابا مگه زوره؟؟
آره، تضاد آشکاری هست بین اینکه در یک پست بخوام از نوشتن از سیاست کناره بگیرم و پست بعدی ام عکس نوشته قبلی ام رفتار کنم؛ امّا حالا می گم اصلاً تضادی نیست، سیاست به معنی شناخته شده و طبق قواعد در ایران امروز و دیروز وجود نداره؛ پس صحبت من، فقط دیده گفت هست، نه شکل و شقّی از بازی سیاسی.

نمی تونم حتی بعضی از دوستام رو درک کنم. می دونم که افکار اونها ذره ای بیماری و مرض در خودش نهفته نداره. امّا اینجور عافیت طلبی و کناره گیری از هر واقعیتی که در حال وقوع هست رو نمیتونم درک کنم. کسایی که سهراب می خونن، از زیبایی و قشنگی های «نهفته» در اطراف سخنرانی می کنن، به فکر مهاجرت برای زندگی بهترن، و انگار هر چیز مسخره ای رو می بینند، جز اون چیزی که واقعاً اطرافشون در جریانه.
از واقعیت جاری گفتن، ربطی به یساست کاری و سیاست بازی نداره- این هم هزار و یک بار!-. واقعاً از اتفاقات شرم آوری که دادِ آدم رو در میاره حرف زدن، سیاسی بودنه؟
****
از کلاه احمدی نژاد، محصولی بیرون اومد،اون هم با جیبی به ارزش 400میلیارد تومن وام بانکی! 10سال از قتل فروهر ها گذشت، امّا برو بچه های فعال در زمینه اجرای اوامر عالیجنابان هنوز سخت مشغولند! نفت افتاد، اون هم بعد افاضات سید علی در زمینه سقوط لیبرالیسم و اقتصاد آزاد! صندوق موجود ذخیره ارزی هم دیگه کفاف جیب امثال محصولی رو نمی ده.

۱۳۸۷ آبان ۲۵, شنبه

خستگی

احتمالاً باید در ِ حرف زدن از سیاست ایران رو تخته کرد؛ مگه می شه در مورد چنین مدل ِ بی نظیری از آشوب تمام عیار «تحلیل» یا «تفسیری» ارائه کرد؟! بازی در صفحۀ سیاست ایران، مثل هر کشور دیگری با حاکمان خودکامه و فراقانونی، کاملاً بی قاعده و به همین سبب حرکات آیندۀ بازیگران اصلی، غیر قابل پیش بینی هست؛ بطور مطلق.
در جامعۀ در ظاهر نسبتاً تحصیل کرده و ذاتاً عقب مانده از نظر فرهنگی، نمی شه حداقل در کوتاه مدت به تغییرِ مثبتی عمیق و پایدار درحوزه های سیاسی و اجتماعی امید وار بود.
تصور کنید! فردی معمّم و پروش یافتۀ حوزه، به خودش اجازه می ده در مورد علوم طبیعی و نحوۀ تدریس آنها در دانشگاه اظهار نظر کنه؛ و از حکومتی ها بخواد شیوۀ ارائه و تدریس این علوم رو با «منظر و قوانین اسلام» تطبیق بِدَن.
وقتی حیطۀ علم به این صورت از سنگر ایدئولوژی مورد تهاجم قرار می گیره، آدم خود به خود یاد ِ محاکمه گالیله در دادگاه تفتیش عقاید زمان خودش می افته. و این هم یکی از شواهدی هست که نشان از «دورۀ خاص تمدنی» ما می ده.
نگاهی بیاندازید به انواع ایدئولوژیک هر چیز: حکومت اسلامی، اقتصاد و بانکداری اسلامی، قضاء و مجازات اسلامی، لباس و پوشش اسلامی، مجلس اسلامی، فرهنگ و ارشاد اسلامی، دانشگاه اسلامی و ... . کدام یک از اینها در عمل – و حتی در تئوری- موفقیتی در بهبود دادن حوزۀ مربوط به خودشان شدن؟؟ آیا در همۀ این موارد، پوشش ایدئولوژی فقط سرپوشی بر فسادموجود نبوده و نیست؟
مگه می شه با اصلی به اسم ولایت فقیه به تعطیلی عقل جمعی پرداخت؟ قدرت بی حصر این مقام، که به ادعای خود و حامیان و جیره خورانش از سوی «خدا و از عالم بالا» به او تفویض شده، چگونه این چنین کلیت جامعه ایرانی رو به بی راهه کشونده؟ واقعاً چقدر می شه حرفهای احمقانه و صدتا یه غاز یه آدم بی سواد و بی ادب عمامه به سر رو تحمل کرد؟؟
رواداری(tolerance) دینی و فرهنگی و اجتماعی از سوی حکومت گران در حد صفر است؛ چرا که پایه و اساس یک حکومت ایدئولوژیک بر عدم تحمل کوچکترین مخالفت و حتی تفاوت بنا می شود.
پس فعلاً درِ نوشتن از سیاست رو تخته می کنم، و به انتظار و امید می شینم، تا بلکه نو روزگاری در پس این یلدای بی پایان باشد...

۱۳۸۷ آبان ۱۵, چهارشنبه

I have a dream that one day this nation will rise up and live out the true meaning of its creed: "We hold these truths to be self-evident, that all men are created equal."
I have a dream that one day on the red hills of Georgia, the sons of former slaves and the sons of former slave owners will be able to sit down together at the table of brotherhood.
I have a dream that one day even the state of Mississippi, a state sweltering with the heat of injustice, sweltering with the heat of oppression, will be transformed into an oasis of freedom and justice.
I have a dream that my four little children will one day live in a nation where they will not be judged by the color of their skin but by the content of their character.
I have a dream today!
I have a dream that one day, down in Alabama, with its vicious racists, with its governor having his lips dripping with the words of "interposition" and "nullification" -- one day right there in Alabama little black boys and black girls will be able to join hands with little white boys and white girls as sisters and brothers.
I have a dream today!
I have a dream that one day every valley shall be exalted, and every hill and mountain shall be made low, the rough places will be made plain, and the crooked places will be made straight; "and the glory
"Martin Luther King, Jr.

۱۳۸۷ مهر ۲۲, دوشنبه

روز نوشت

نوشتن سخت شده؛ نفس کشیدن سخت شده؛ راه رفتن، دویدن، نگاه کردن، سلام کردن، بوسیدن... همه و همه سخت شده.
باید نشست؟ یا بقول ِ حمید مصدق: «اگر من بنشینم، اگر تو بنشینی، چه کسی برخیزد..»؟ یا می شه مثل سهراب، از همه چیز دوری گرفت و حتی به زور فشار ِ به چشم، زشت رو زیبا دید؟

حسی که این سالها القاء کرد، بری از سردی و افسردگی داشت؛ تشویقی برای بی تفاوتی، برای گذشتن از ان همه با دستهایی در جیب. روی دیگر، روی ِ سیاه تری بود، بی تفاوت کردن، به ضرب ِ افیون...
چه گرفتیم؟ از این همه سال؟ و اگر بری از این همه بجز سردی و گاه شوم بختی نصیب ِ ما نشد، چرا هیچ وقت به صرافت چرایی اش نیافتادیم؟؟
سالها عقبیم، سالها عقب نگه داشته شدیم و سالها به عقب هُل داده شدیم.می بینی؟ در دیگ ِ چه آشی در حال جوشیدنیم؟

۱۳۸۷ مهر ۷, یکشنبه

نو نگاهی به ایران؟

سنت سفر به نیویورک، سنتی واجب و عدم به جا آوردنش برای احمدی نژاد حکم ترک اولی را دارد. احمدی نژاد فارغ از ماسک ضد امپریالیستی و ضد امریکایی اش، ظاهراً علاقه ای بسیار به این کشور دارد؛ چرا که به اندازه تمام رؤساء پیشین دولت اسلامی ایران رخت سفر را به سوی این قبلۀ آمال بسته است.
امّا حاصل از برای مردمی که دست کم در ظاهر احمدی نژاد نمایندگی آنها را در این صحنه جهانی دارد، چیست؟
تکرار حرفهای پیشین، باز و باز و باز هم تکرار. محو اسرائیل، ناسزا به غرب و در صدر همه ایالات متحده، صحبت در مورد وسعت آزادی های موجود در ایران، تکذیب هر گونه نقض حقوق بشر در این مملکت، و تکرار ادعاهای همیشگی در مورد نیّات هسته ای ایران.
امّا نگاه جهانی به این سلسله سخن ها و ادعا ها چیست؟
احمدی نژاد در خودزنی در عرصۀ سیاست خارجی به راستی در تاریخ جمهوری اسلامی یگانه است! طرح نابه جا و کاملاً بی ربط قضیه هولوکاست و سخن های یاوه وی در مورد محو اسرائیل، از آن دست خود زنی های بی نظیر وی است. در جایگاهی که هیچ ارتباطی بین احمدی نژاد و رویداد تاریخی هولوکاست وجود نداشته است، فقط بی اعتمادی شدید جامعۀ جهانی و غرب به ایران محصول این اظهارات نا بخردانه احمدی نژاد بوده است. نمی دانم احمدی نژاد از منظر یک تاریخدان مورد پرسش یا چالشی دربارۀ هولوکاست قرار گرفته بود که این چنین فشار برای دادن پاسخ احساس می کرد؟؟

*****************
اما در مورد نقض حقوق بشر در ایران، اظهاراتش موجب شگفتی نبود. در حالی که در مورد بدیهی ترین وقایع روزانه متوسل به دروغهای آنچنانی - شاخدار!- می شود، چطور پشت تریبون سازمان ملل متحد خرق عادت کند و از در راستی و صداقت با دنیا حرف بزند؟
سوی دیگر ماجرا هم جالب است: هیچ کس به واقع جوش ِ نقض گسترده حقوق ِ بشر را در ایران نمی زند. غرب، بیش از هر چیزی امنیت خودش برایش مهم است و بعد امنیت متحدانش و بخصوص اسرائیل. کسی دغدغۀ مردم بخت بر گشته سرزمین مرا ندارد....
****************

۱۳۸۷ مهر ۳, چهارشنبه

سیاست با آن چیزیکه هرروز مقابل دیدگان است؟

مدتها تمام تلاشمُ می کردم که از سیاست و هر داستانی که نقطه ای از سر تا تهش مربوط به اون می شه دوری کنم. چیزی نخونم، چیزی نشنوم، و چیزی نگم. بقول ِ بچه های خودمانی، کم از بازار ِ مکّارۀ سیاست نخورده بودم؛ و صد البته من اولین و یا آخرینشان نبودم که گم در این بازار ِ سیاه، به خیال دریچه ای بسوی نور بودند.
نخواندن و نشنیدن دردی رو دوا نکرد؛ چرا که اگر به اختیار بشه روزنامه یا چاپ شده ای رو دست نگرفت تا نخوند و یا گوشها رو از شنیدن نا دلخواسته ها فراری داد، با چشم نمی شه کاری کرد.مگر اینکه عصای سفیدی برای خودم تهیه می کردم.
حالتی که ایران امروز در اون به سر می بره، هیچ وقت نمی تونه دل خواستنی باشه؛ باید خیلی کودن بود و شاید 90% نابینا که در مورد حالت این ملت، ادعای وضعیت ِ «خوشبختی» کرد.
همۀ ما درگیریم؛ درگیر و سوار ِ یک کشتی؛ مگراینکه به دو و با سراسیمگی دنبال ِ جلیقۀ نجاتی «یک نفره» باشیم تا به کشتی ِ بهتر و شاید «انسانی تری» خودمون رو برسونیم. و خب، این حقّ هر کسی هست. امّا مگه داشتن سرزمین ِ مادری آزاد و آزاد و آباد، حقّ هر کسی نیست؟؟
داستان، داستان ِ حرفهای پوپولیستی و پوچ نیست؛ صحبت از گذشته، حال و آیندۀ یک سرزمین و یک ملّته. وگرنه من نه از برای سرم بدنبال سر پوشی از نمد ِ ملتم و نه کج کلاه بر سر بر سریر نشسته ام.
وجودم امّا در عذابی دائمی هست؛ از درد ِ قیاس ِ آن چه که هست و آن چه که می توانست باشد.
از دورویی و فطرتی که هرروز عمق ِ پستی اش بیشتر می شه متنفرم. تظاهر برام مهوّع هست؛ و تجاهل از آن هم بدتر.
گاهی از شدّت دردی که درروانم می پیچه زمین گیر می شم. از تصور نهایتِ بی نهایتِ رذالت انسانها، دچار کابوس هر شبه ام.
و حالا، می پرسم؛ نه از هیچ کس، از خودم: در مورد چیزی که جایی از اون به سیاست تنه می زنه باید خوددار باشم؟

۱۳۸۷ شهریور ۲۳, شنبه

انتخابات یا کاریکاتوری جهت نمایش خارجی؟

زمان نسبتاً زیادی به انتخابات دهم ریاست جمهوری اسلامی مانده؛ امّا بحثهای انتخابات از همین حالا گرم، گمانه زنیها فراوان و گفتگوها با صداهای بلندتری دنبال می شوند. از یک سو گروههای به اصطلاح اصلاح طلب در تشت افکار و آراء به سر می برند و بر سر نامزدی واحد توافقی ندارند - وبه احتمال ِ قریب به یقین هرگز نخواهند داشت. و از طرفی گروههای رادیکال ِ راست مشهور به اصول گرا نیز وضعی بهتر ندارند. از یک طرف طیف طرفداران ِ احمدی نژاد و از سوی دیگر خیل منتقدان وی؛ که باز هم سوداهای متفاوتی در سر دارند.
سرمقاله هفتۀ قبل ِ شهروند نیز به همین موضوع اختصاص داشت: واقعیت یا آرمان ِ اصلاح طلبان؛ کروبی یا/و خاتمی. و توصیه و نصیحت سردبیر ِ جوانِ شهروند امروزبه مشارکت و مجاهدین ِ انقلاب و صد البته شخص ِ خاتمی: یاری به کروبی در زمان ِ فعلی؛به عنوان ِ واقعیت اصلاح طلبی ِ ایرانی.
تا همین جای کار بیشتر بحث شبیه نوعی طنز است؛ قبول کردن ِ کسی مانند کروبی به عنوان اصلاح طلب و بیش از آن، پذیرفتن وی به عنوان حقیقت و واقعیت اصلاح طلبان. و در صورت پذیرفتن حرفهای قوچانی به نتیجه ای محتوم باید رسید: عدم وجود ِ خارجی اصلاح طلبی در ایران، که البته حقیقت ندارد.
قوچانی در سرمقاله خود مشارکت و مجاهدین انقلاب را شماتت می کند که چرا فقط از خاتمی مردّد حمایت می کنند و بقول ِ خودش، از شیخ ِ اصلاحات حمایتی به عمل نمی آورند. یا گروههای دیگر از جمله طیفی از ملی - مذهبی ها را به باد ِ انتقاد می گیرد که به دور از واقعیت جاری بازی سیاست در ایران به سر می برند و با صحبت از کاندیداهای ایده آل و تا حدّی خیالی به دنبال ِ تحریم یا به نوعی توجیه ِ عمل تحریم ِ انتخابات هستند.کاندیداهایی نظیر ِ عبدالله نوری؛ که به گمان قوچانی از پیش صلاحیتشان رد شده است!
اصولا ً دست کم برای خود من مشخص نیست که دلیل واجب بودن به جا آوردن مناسک انتخابات در وضعی که موجود است چیست؟
چرا باید در مناسکی به اسم انتخابات شرکت کرد و کار ِ کسانی را تلویحاً تایید کرد که چنین بازی مضحکی را راه اندازی می کنند؟
آیا اساساً رای مردم ایران دارای کارکرد داخلی هست یا اصولاً دارای کارکردی صرفاً خارجی و محض نمایش دموکراتیک بودن جمهوری اسلامی و مشروعیت نظام مسلط است؟
آیا باید به سادگی کسانی چون کروبی و یا هرکس دیگر مورد ِ تایید رهبری فراقانونی جمهوری اسلامی را به عنوان کاندیدا صرفاً به این استدلال که« همین که هست» یا به عنوان جلوگیری از بدتر شدن اوضاع پذیرفت؟
پاسخ شخصی من، نه قاطع است.
در فرصتی بهتر، در این مورد بیشتر خواهم نوشت.

۱۳۸۷ شهریور ۲۱, پنجشنبه


Fall...

If fall had a smell, what would it smell like?
The cold, crisp air
The first pick of apples
The smell of freshness
Apple cider with cloves and cinnamon on the stove
Can you smell fall?
I can...it's just around the corner.

برای بدست آوردن چیزی که هرگز نداشتی، باید کسی باشی که قبل از این هرگز نبودی.

الف، ب، پ،...


الف، ب، پ،...
جایی که آغاز شد؛ نوشتن ِ من. نوشتن از روی بابا و اناری که این همه سال در دستش بود؛ نوشتن ِ کبری و آن تصمیم ِ «بزرگ»؛ نوشتن فداکاری ِ پتروس و ریز علی... و تا دل بخواهد خاطره در وادی نوستالژی آن روزهای ِ کمی آبی تر.
بزرگ شدن فعلیتی محتوم است، چه از برای موجود شعورمند و چه محروم از شعور. امّا بزرگ شدن با نوشتن، فقط اتفاقیست که برای انسان می افتد. وچه سخت و سخت تر می شود اگر در بیست سالگی، قدّ ِ یک پنجاه ساله داستان در خاطره دان ات داشته باشی و آگاه و ناخودآگاه، ماجراها از سر.
گاهی به درد ِ گم شدن در هفته دچار می شوم. میان عدد ِ شنبه ها، دچار دوران می شوم و گیجی در سر. تفاوت ِ میان چند شنبه ها دیگز پررنگ نیست تا مثلا ً کنتراستی بین امروز و فردا باشد؛ باید اعتراف کنم که این رنگ کم کردنها، از زمان ِ دوران ِ نچندان دورِ اینترنی با هر چه شدت بیشتر در زندگی ام آغاز شده.
امید، امّا به رنگ ِ چهره بیماری مبتلا به لوسمی، تنها پیش برنده در این زمانی ست که آغاز و انجامش از هم ناتمیزند.

۱۳۸۷ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

مهاجرت

پدیدۀ مهاجرت، به ویژه مهاجرت ِ افراد تحصیل کرده و نخبه در تخصصهای گونه گون پدیده ای تازه متولد شده و نوظهور نیست. بسیاری از پدیده های علمی و فرهنگی ایران در دیاری غیر از وطن پرورش یافته اند و از آن بسیاری، جمع پرشماری ماندن در «وطنی جدید» را به بازگشت به سرزمین مادری ترجیح داده اند. امّا چرایی مطرح شدن این رویداد به نام «پدیده» شاید به افزایش روز افزون این امر به ویژه در سالهای گذشتۀ نزدیک باز می گردد.شاید سؤال ِ اصلی این باشد که چرا این روند ِ پیش از این طبیعی، اکنون دچار رشدی افزون بر طبیعی و سرطان وار شده است؟
هر فرد مهاجر برای کردۀ خود دلیلی دارد. دلایل شایع بیشتر حول ِ مسائل پیشرفت تحصیلی یا شغلی، مسائل مالی، مشکلات و سوابق سیاسی و اجتماعی، دستیابی به مکانی امن تر،پیوستگی های خانوادگی با افراد از پیش هجرت کرده و گاهی به دلایلی مخلوط از هر یک از مسائل از پیش گفته شده می باشد.
بطور پایه ای، در بیشتر اوقات، این کار به سود فرد مهاجر و کشور ِ پذیرنده و به زیان کشور مادری ست.البته گاهی در شرایطی خاص این موضوع تا حدودی عکس می شود؛ مانند مهاجرت اتباع افغان بدنبال ِ جنگ ِ داخلی در این کشور.
قصد من از این پست بر بازگشایی و بازخوانی این مسأله از دیدگاه جامعه شناختی نیست؛ چرا که در محدودۀ تخصص و دانش من قرار نمی گیرد. فقط می خواهم بعضی موضوعات عمومی که در این مورد در بعضی محافل دوستانه و خصوصی از زبان ِ دوستان هجرت کرده یا دوستانی که قصد ِ مهاجرت را دارند بیان می شوند را بازگویی کنم.
دوستان و نزدیکانی که تحصیلات دانشگاهی داشته اند بیشتر قصد آنها پیشرفت در مقاطع تحصیلی بالاتر در آکادمی های معتبر بوده. امّا در مفابل ِ این سوال که چرا پس از اتمام ِ تحصیل به ایران بر نمی گردند، پاسخشان کمابیش مشابه است: مگه مرض دارم و یا مخم تِرکیده؟؟ در مملکتی که تحصیلات آکادمیک و مدرکی که دال بر فارغ التحصیلی است «کاغذ پاره» خوانده می شود و حقّاً هم بیش از آن برای آن ارزشی قائل نمی شوند؛ در کشوری که اکثر قریب به اتفاق مسؤولان مملکتی آن یا فاقد سواد ِ دانشگاهی اند ویا دارای مدارکی جعلی و خود ساخته؛ در کشوری که قانون برای هیچکس مساوی نیست و شهروندان به درجاتی متفاوت و متعدد تقسیم بندی شده و با آنها رفتار می شود؛ در کشوری که اختلاف طبقاتی در حدّ ِ فاجعه است؛ در مملکتی که «حقّ آزادی عقیده و بیان» بیشتر شبیه به لطیفه ای تلخ است تا واقعیت؛ در سرزمینی که روابط کاری و حرفه ای بیشتر بر اصل ِ حسادت استوار است تا رقابتی سالم؛ در جایی که آزاد اندیشانش یا در سینۀ قبرستان خوابیده اند یا آویخته از طناب ِ دار در رعشۀ واپسین نفسند و یا در یکی از بندهای اوین در شرایطی نه در خور ِ انسان و نه حتی در وضعیتی که حیوان هم بتواند در آن زنده بماند در حال ِ نفس کشیدند؛ آیا مریضم یا عقلم پاره سنگ برداشته که برگردم؟؟
ومن در سکوت با لبخندی تلخ، پاسخی برای گفته شدن ندارم...

۱۳۸۷ مرداد ۲۸, دوشنبه

وزارت دروغ

خب، این هم از وضع وزیر کشور. کسی که نه سوادی دانشگاهی دارد و هم بعنوان فردی فاسد در زندان بوده است - جرم: ازالۀ بکارت! در 31 خرداد سال ِ 57، دادگاه و زندان ِ ساری- به عنوان ِ فردی«امین ِ رهبری» به وزارت در وزارت ِ کشور می رسد. خوشمزه اینجاست که رئیس دولت ِ اسلامی بعد از آشکار شدن ِ جعل مدرک توسط کردان و تبدیل این ماجرا به رسوایی دیگری از برای حکومت اسلامی ِ ایران، به جای پی گیری و مجازات ِ متخلف و کذ ّاب، رو به مغلطه آورده و در اظهاری عجیب عنوان می کند این کاغذ پاره ها هیچ ارزشی برای وی ندارد! البته ارزش ِ مدرک ِ جعلی کردان بیش از کاغذ پاره نیست؛ امّا اینکه سعی شود اینچنین افتضاح بزرگی به این صوت «مالیده» شود، در نوع خود فاجعه ای طنز آمیز است.

این هم اطلاعیه رسمی دانشگاه آکسفورد:



Statement: Mr Ali Kordan
15 Aug 08

The University of Oxford has no record of Mr Ali Kordan receiving an honorary doctorate or any other degree from the University.
The document that has been made public is not a genuine University of Oxford degree certificate.
The names of the professors at the bottom of the document are people who have all at some stage held posts at the University of Oxford. However, none of them has worked in the field of Law, and none of them would have been a signatory of any University of Oxford degree certificate..

۱۳۸۷ مرداد ۲۰, یکشنبه

روزگار ِ غریبی ست نازنین...

شروع صبح خوب است؛ بیرون آمده از رختخوابی گرم، بیدار شده پس ازرؤیاهایی دلنشین و نگاه بسوی خورشیدی زیبا در حال ِ آمدنی دوباره... و نور است که همه گیرمیشود.
پا گذاشتن به خیابان، امّا شروع ِ دلتنگی ست؛ آغازی بر سوختن چشم ها، نه به دلیل آلودگی هوا، که به سبب تاریکی و سیاهی آنچه که بر زمین می بینی.

۱۳۸۷ مرداد ۱۲, شنبه

انقلاب؟ واژگونۀ خوبیها؟


چه جور می شه هم در زمان ِ حکومت خدا ناشاد بود و هم در زمان حکومت شیطان؟ چطور می شه دم از انقلاب، یعنی تغییری همه جانبه و از بیخ و بن زد، در حالی که بسیاری از چیزها دست نخورده که حتی بدتر بر جای خودشون باقی هستند؟
پاسخ شخصی من روشن است: انقلاب چیزی نیست بجز دروغی بزرگ به مردمی سرگردان، که خود نیز خواسته هایشان را گم کرده اند. و امّا دروغگویان ِ بزرگ: همان بزرگ نوید دهندگان به سوی آزادی، برابری و عدالت! کسانی که از این مقدّس ترین کلمات ِ قاموس بشریت برای فریب تشنگان ِ این رؤیا های بزرگ سود می جویند و نشانی از سراب می دهند تا از رهگذر سرگردانی این پر عطشان، نمدی از برای کلاه ِ خود تدارک ببینند. و چه غم انگیز است؛ وقتی لبهای پرترک و چشمانی خشک، به جای چشمه ای زلال، سرابی بس شبیه ِ لبهای خود در برابر می بینند... .
داستان دور تسلسل بیهوده مردمانی گم شده. مردمی که روح ِ خود، انسان بودن ِ خود، دوست داشتنهای ِ خود، همۀ هستی و دار و ندار ِ خود را در مقابل ِ وهمی پرِدود به گرو گذاشته اند.
انقلاب دروغی بزرگ و ننگین است؛ چرا که همواره در خود عطشی سیری ناپذیر به خونخواری نهفته دارد. اوّل کار، نوبت آدمهای بد، همانهایی که علیه ِ آنها انقلاب به وقوع پیوسته است؛ با نزدیکی عده این افراد به عدد صفر، حالا نوبت نزدیکان و بزرگ کنندگان ِ این خونخوار است،آری؛ صمیمی ترین ونزدیک ترینها، که همان ساده ترینهایشان هستند!
داستان، همان داستان ِ طنز ِ تلخ ِ قلعۀ حیوانات ِ اورول است؛ خوکی زیرک بر مسند فرماندهی ِ انقلاب نشسته؛ افرادی با قدرت تفکری در سطح ِ او بدلیل کج فهمی و گاهی کودنی بیش ازحدّ ِ سایر حیوانات همیشه در فرار؛ و همه، با زندگی در سطحی بسیار پست تر از پیش از انقلاب، در خدمت خوک ِ بزرگ!
***
سؤالی در ذهنم می چرخه: وطن،یعنی کجا؟
***
سرنوشت انسانهایی که به احساسات دیگر انسانها بی تفاوتند، حال به هر دلیل، بس غم انگیز است.
***
وطن جایی هست که با پاهایی قرار گرفته روی اون، بشه راه رفت،دوید، نفس کشید، دوست داشت، عاشق شد، بوسید، خندید، گریه کرد. وطن جایی هست که بخاطرش از جان بشه گذشت، امّا نه از روح...

۱۳۸۷ مرداد ۵, شنبه


02:24 ب.ظ
احساس بهتر و بهتری دارم؛ هرروز. احساسات و چیزهایی تجربه می کنم که مدتهاست تجربه نکردم: احساس خوب بودن؛ احساس پیشرفت؛ جلو رفتن و هیچ لحظه ای نیاستادن. امروز احساسی داشتم که صادقانه هیچ وقتی نداشتم: احساس لذّت و افتخار از پزشک بودن. از توانایی دادن کمکهایی بزرگ به انسانها: همۀ آنهایی که دور و بر من هستند. قبلا ً احساس بهتر شدن و پیشرفت رو فقط در مسایل مالی می دیدم، یا حد اقل چیزهایی از این دست - یعنی احساس بهتر بودن و بهتر شدن- رو به عنوان پیشرفت حساب نمی کردم؛ چیزهایی که خیلی از موفقیتهای ظاهری و مادی بالاتر هست.
در نبود این احساسات، هر چیزی رو هم که بدست بیاریم نمی بینیم؛ چه بسا بسیاری از دستاوردهای خودمون رو نادیده می گیریم و خودمون، خواسته یا ناخواسته، خودمون رو خرد و خوار و کوچک می کنیم. حال اینکه با داشتن این احساسات، از کوچکترین دستاوردمان هم خوشحال و سرشار از افتخار می شیم و این می شه یه سیکل مثبت؛ و تقویتی برای جسم و روح تا دستاوردهای بزرگتر و بیشتر بدست بیاره و از اون مهمتر، از بدست آوردنشون لذت ببره.

۱۳۸۷ تیر ۱۶, یکشنبه

پارلمانِ عزیزِ ما؟

خب، دوباره اومدم و قصد نوشتن دارم. مدتها بو د که از نوشتن به دور بودم و شاید، هنوز هم. امّا مهم نیست؛ چرا که حالاقصد جبران دارم.
1.هفتۀ قبل در پارلمان عزیز و فوق دمکراتیک ما، قانونی به تصویب نمایندگان محترم مقام رهبری و شوای نگهبانی از انحصار مذهبی ما قانونی به تصویب رسوند که طی اون برای «اخلال گران امنیّت روانی اجتماع» مجازاتها تشدید شده و در موارد زیادی مجازات اعدام در نظر گر فته شده. خب، وقتی به اولین دسته ها از خیل این مجرمین بر می خوریم، با شنیدن عناوینی چون : متجاوزین به عنف، راهزنی و سرقت مسلحانه، تشکیل باندهای فساد و فحشاء، شرارت، قاچاق انسان به منظور استفاده جنسی، آدم ربایی به قصد تجاوز و یا اخّاذی و... حذاقل در میان عوام جامعه حسی نسبتا َ خوب و گاهی حتی سرشار از تحسین بر می انگیزه.
خب اینجا محلی برای بحث دربارۀ مجازات اعدام، غیر انسانی و وحشیانه و بدوی بودن این قانون نیست؛ محل تأمّل فعلی بر سر مصادیق بعدی اخلال گران امنیت روانی و اجتماعیست؛ جایی که از «دایر کنندگان وبلاگ و وب سایت مروّج فساد و فحشاء و الحاد» به عنوان دیگر مصادیق مجرمان از گونۀ بالا نام برده می شود.
آری؛ باز هم با «قانونی» نادقیق، مبهم و سرشار از نقاط کور روبرو هستیم، قانونی که دست قضّات و ضابظین مقررّات را در برخورد هر چه بیشتر سلیقه ای باز می کنه و این اجازه رو به اونها می ده تا هر محتوای غیر دلخواه رو به عنوان یه خصوص «الحاد» بر چسب گذاری کرده و هر چه بیشتر و سنگین تر و خشن تر با نشر آزادانه افکار به مبارزه ای خشن و خونبار بپردازند.شاید،روزی،روزگاری، نگارنده ناچیز این سطور...
2.و امّا حق مسلّم ما که اگر از آن حتّی لحظه ای چشم پوشی کنیم در حکم بی ناموسی ِ عظیمی ست: «انرژی هسته ای» که از نظر آقای رئیس ِ«خوشگل و خوشتیپ و خوشفکر» جمهوری اسلامی، از نان شب و آب و سوخت و گاز و تأمین روشنایی منازل این ملت بخت برگشته مهم تر، ضروری تر، و فوری و فوتی تر است! جواب مقامات رسمی حکومت اسلامی به بسته پیشنهادی گروه 5+1 هنوز اعلام نشده؛ اما آنچه که پیداست، نباید حتی کم هم امیدوار به ذرّه ای عقلانیت در رفتار جناب آقای «قشنگ» داشت.
3. جناب پرفسور لاریجانی، رئیس سابق صدا و سیمای حکومت اسلامی و رئیس فعلی پارلمان منتخب شورای عزیز نگهبان، این روزها سخت گرفتار آوردن دوستان گرمابه و گلستان سابق در صدا و سیما به ادارجات تابعه پارلمان هستند. علی افراشته معاون سابق وی در سیما، هم اکنون به عنوان رییس سازمان اداری مجلس، و سردار غفوری، رییس سابق حراست کل صدا و سیما به عنوان ریاست حراست کل مجلس منطوب شده اند. به این نامها دیگرانی چون : حسین انتظامی، رحمان فضلی، محمد جعفری و ... را اضافه کنید. اولیگارشی، در شکل قرن بیستمی پیش از میلاد، در فضایی قرن بیست و یکمی!
4. اقلیّت نگون بختی که عشقولانه های شورای عزیز نگهبان نیستند، و در پارلمان ِ این شورا مهمانانی از سر ِ اجبارند، هیچکدام به هیچ یک از کمیسیون های اصلی راه نیافتند تا فکر نکنند که اگر لبه در دیزی هم باز باشه، حق دارن تا یه بویی بکشن!
5. با رای پارلمان ِ عزیز و دست و دلباز به برداشت یکباره حدود یک پنجم از حساب ذخیره نذری (ارزی ِ سابق!)، باز هم دولت محترم ِ آقای ِ خوشگلو خوشتیپ، انگشت وسط خود را محترمانه! بسوی برنامه چهارم گرفتند و فرمودند: بیـ... .!!!
6. تا بعد!

۱۳۸۷ خرداد ۴, شنبه

باید چیزی بنویسم.باید فکری بکنم. باید اندیشه ای، چرایی ای، نقطه ای، عطفی پیدا کنم. باید از سیاه بازار زاویه های تنگ و بی نور در بیایم. چیزی برای گفتن، چیزی برای فرار از سیاهی دروغ، چیزی برای رها شدن از دروغی به اسم حقیقت.
باید راه بروم. باید بدوم؛ برای رهایی از روانم، بسوی نقطه ای دارای موهبت قابل لمس بودن. باید از واژه های توخالی، مرده، کشته و گاه در چاه دامن قلمم را بالا بگیرم.من را باید وداع بگیم، تا در من «بکار آمده» روان شوم. خود را باید گم گویم، تا «خودی» را لمس کنم، نیوش کنم، بفهمم؛ تا بفهمم دنیای سیال در بر گیرندۀ من را.
ایستادن؟ نه اذکنون، که بیش از پیش محتاج و مشتاق رفتنم.
شوری در من است. شر ّی در من است؛ نور و چهلچراغی در من است؛ پس چرا اینگونه پنهان شدن در تاریکی .
باید بروم، از خود به سوی «خود تر»؛ بسوی بهین خویشتنم؛ به سوی سماعی از سر شر و شور درونم...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۱, شنبه

TEHRAN BOOK FAIR - نمایشگاه کتاب تهران


فرصتی شد تا همراه ریما به نمایشگاه کتاب بریم. امسال هم به مانند سال قبل، مکان نمایشگاه مصلی بزرگ تهران بود. سال قبل، بخاطر کشیکهای دوران انترنی موفق به بازدید از نمایشگاه نشده بودم؛ هر چند به قول ریما چیز زیادی هم از دست نداده بودم! امسال هم مثل سال قبل - به گفته شاهد عینی!- فضای درونی نمایشگاه بسیار خفه بود و انگار سیستمی برای تهویه هوا وجود نداشت. ناشرین خارجی، دانشگاهی و پزشکی تبعید شدگان به زیرزمین نمایشگاه بودند.


بنا به سنت سالهای قبل،اطلاع رسانی ضعیف و چیدمان غرفه ها بسیار درهم و گیج کننده بود. استفاده ازمکانی که ذاتاً قابلیتهای یک مرکز نمایشگاهی رو نداره برای بر پایی یک نمایشگاه بین المللی و به اعتراف بسیاری پر بازدیدکننده ترین نمایشگاهی که در ایران یرگذار می شود، حاصلی هم جز نواقص فراوان، دلزدگی مردم از بازدید چنین رویداد فرهنگی و نمایش ضعفهای ما در عرصه بین المللی به همراه نخواهد داشت.

اکثر غرفه های پر بازدید کننده - مثل ققنوس، نشر مرکز، انتشارات کاروان و ...- دچار مشکل کمبود فضا به نسبت تعدد عناوینی که برای معرفی آورده بودند و تعداد بازدیدکننده هایشان روبرو بودند. برای خرید از انتشارات کاروان، تحت فشار بسیار زیاد دوستان از تمامی جهات! به بازدید عناوین به شیوه فشاری! پرداختم، موقع خرید و پرداخت و تحویل کتابهای خریداری شده هم فضا هزاران برابر بدتر از نانوایی بود! به نحوی که صندوقدار - خانمی که خستگی از تُن بالای صدایش و خشم نهفته در کلامش می بارید- با صدای ده بیست دانگ خود مشتری را فرا می خواند!

ازحق نگذریم،انتشارات دیباگران تهران مثل همیشه منظم و مرتب، و با شیوه ای ابتکاری مخصوص خودش غرفه اش را آرایش داده بود.تیمورزاده به رغم گذشت روزهای متوالی از شروع نمایشگاه فراموش کرده بود کتابها را در قفسه ها بچیند و کتابها به امید خدا روی زمین بر روی یکدیگر تپّه شده بودند!

این هم از نمایشگاه «بین المللی» کتاب تهران، البته وفادار به سبک و سیاق وطنی!

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه

داستان روزها

این روزها، بی حوصلگی، شلختگی و بی عملی شده پی رنگ اصلی بیشتر دقایقم.کشتن ثانیه ها، بدون رحم و مروّت، بی ملاحظه و بدون درنگ. اکثراً در حال بهانه گرفتنم، از همه چیز، از زمان و از زمین؛ و صد البته دیگران هم بهانه جویی ام رو بی پاسخ نمی گذارند: آنها هم از من خرده می گیرند، به نوبه خویشتن.
هدفهای بزرگ تو سرم می چرخن، امّا بدون نظم، قاعده، ترتیب و ارجحیّت و اولویّت. و این خودش نقص بزرگیه؛ حاصل همون آش از دهن افتاده بالا می شه، همون پی رنگ و آستر لعنتی روزهام.
امّا می خوام در بیام: تا کی باید اجازه بدم «خودم» نباشم و «خودم» به حساب نیام؟ بیان ساده ش اینه: جایی که ماله منه، خیلی مرتفع تر از جای حال حاضر من باید باشه، و می شه، و هست.
از خودم باید حرکتی نشون بدم: آغازی بر یک جنبش و جهش بلند و بزرگ و عظیم.حرکتی بمانند زلزله: ویران کننده ویران سرای فعلی و آشکار کننده برج و قلعه عظمت شایسته و بایسته من.
گام اوّل، که باید محکم، قوی، پابرجا و سفت و سخت بردارم، بدست آوردن سلامتی کامل جسمی و بعد از اون، سلامتی روحی ام هست. هرچه که تضعیف کننده جسم و جانم هست رو دور می ریزم، تحرک و ورزش روزانه از همین امروز جزئی جدا نشدنی از برنامه روزانه من می شه. و تنظیم ساعت خواب و بیداری: برای جلوگیری از بی خوابی و کم خوابی و پرخوابی؛ که هر دو وجه تفریط و افراطش، باعث تضعیفم می شه. تنظیم خورد و خوراک: پرهیز از مواد قندی، چربی، پر خوری و بد خوری، که همراه با ورزش و فعالیت بدنی ام باعث بشه تا وزن ایده آلم رو بدست بیاورم و اینبار برای همیشه؛ چرا که برای همیشه ورزش و رژیم درست غذایی رو توی برنامه زندگی ام قرار می دم.
باید استعداد و هوش و شخصیت و توان و جنبه و اراده بالا و قوی ام رو به استفاده و ثمردهی و حضور برسونم؛ دیگه نمی خوام کسی بتونه حتی اندکی، حتی به قدر ناچیزی، بهانه ای داشته باشه برای سرکوفت یا تحقیر و یاامر و نهی و نصیحت و اندرز به من. چیزی که من شایسته اون هستم قدر مسلم موقعیت فعلی من نیست؛ تنبلی و بی برنامگی من و گاهی هم بی انگیزگی چاشنی همه اینها باعث شدن تا از حقّ خودم دور بمونم. یادآوری به خودم: حق هدیه یا اعطایی نیست؛ «حق، گرفتنی هست.».

موفقیت حقّ من هست، باید این حق رو بگیرم و بدست بیارم و میارم، چرا که اراده ام بر بدست آوردنش قرار گرفته.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۸, یکشنبه

پیشنهاد






قبلا شاید دست به نوشتنم بهتر بود.قبلا شاید خیلی چیزهایم یا شاید هم خیلی چیزها بهتر بود؛ اما حالا اون خیلی از چیزها یا از بین رفته، یا مضمحل و در خود شکسته شده و یا بالاخره به نوعی دچار سقوط، تباهی، اسقاط شدن، کم شدن و کاهش شده. بگذریم؛ خیال ندارم تا ناقل دِپ زدگی باشم.


رمانِ «فریدون سه پسر داشت» عباس معروفی رو خوندم. کاملا طبق انتظارم، معروفی باز هم با وجود شخصی نویسی و بسته نویسی و روایت پراکنده داستانش، تو رو مسخ روایتش می کنه و کاری با تو می کنه که هر رمان صمیمی و دور از تظاهر با ساختار محکمی در بطن روایت با تو می کنه: میخکوب و یک نفس از ابتدا تا به انتهای اثر رو می خونی، حتی نفس کشیدن هات حین خوندن از یک الگوی خاص و منظم سوار بر موج حوادث داستان پیروی می کنه تا مبادا تمرکزت رو از دست ندی و چیزی از رمان به ناگهان «از دستت نپره!».فریدون سه پسر داشت به نظر من روایتی دگرگونه، جسورانه، به روز و تند و تیز و به دور از کنایه و استعاره از شاهکار قبلی معرفی هست: سمفونی مردگان. حکایت آرمان گرایی یک نسل که جاده رسیدن به یوتوپیای خودش روگم کرد؛ نسلی که در میان شعله های آتشی خود افروخته سوخت و سوخت و سوخت. آتشی که شاید افروخته شدنش نه از سر هدفمندی، بصیرت و بینش که حاصل ماجراجویی و آرمان خواهی انتزاعی بود؛ آتشی که به نوعی در میان نشئه حاصل از جادوی شعله های سرخ و زرد، توسط اهریمن فرصت طلب دزدیده شد و خود تبدیل به کوره آدم سوزی برای نیستی و نابودی آن نسل آرمان خواه شد.


به هرحال، مثل سایر کتابهای معروفی که هر کدام در جایگاه خود شاهکاری هستند، خواندن این آخرین رمان این نویسنده در تبعید رو به همه دوستان پیشنهاد میکنم.


لینک رمان «فریدون سه پسر داشت» عباس معروفی : http://fereydoon.malakut.org/

۱۳۸۷ فروردین ۱۳, سه‌شنبه

چرا عشق فراموش شده؟

چرا عشق فراموش شده؟
جوابی نیست. چون از اول شاید چیزی نبوده که حالا از فراموش شدنش دم بزنیم. چون شاید هرگز عشق و عاشق شدن و عشق ورزیدن رو یاد نگرفتیم و چون بلد نبودیم، هرگز هم به کسی یاد ندادیم. از تحمل دوست داشتن دیگری بیزاریم. شاید چون از آب بیرون کشیدن گلیم خویشتن را هم دشوار می یابیم. و اگر تلاش یا تقلایی هم هست، از مصرفش برای جز خود دریغ می ورزیم.
راستی، چه آمد بر سر دوست داشتن؟
نسبتا مشفول پایان نامه ام، و ساعتهای غیر کار، بی حوصله و خسته. نوشتن شاید روزگاری همدمم در این شرایط بود اما، حالا این ساعتها فقط با حرف زدن با خود می گذرد. چرا که از چنین سخت دقایقی تمنای هیچ خاطره ای رم.