نوشتن سخت شده؛ نفس کشیدن سخت شده؛ راه رفتن، دویدن، نگاه کردن، سلام کردن، بوسیدن... همه و همه سخت شده.
باید نشست؟ یا بقول ِ حمید مصدق: «اگر من بنشینم، اگر تو بنشینی، چه کسی برخیزد..»؟ یا می شه مثل سهراب، از همه چیز دوری گرفت و حتی به زور فشار ِ به چشم، زشت رو زیبا دید؟
حسی که این سالها القاء کرد، بری از سردی و افسردگی داشت؛ تشویقی برای بی تفاوتی، برای گذشتن از ان همه با دستهایی در جیب. روی دیگر، روی ِ سیاه تری بود، بی تفاوت کردن، به ضرب ِ افیون...
چه گرفتیم؟ از این همه سال؟ و اگر بری از این همه بجز سردی و گاه شوم بختی نصیب ِ ما نشد، چرا هیچ وقت به صرافت چرایی اش نیافتادیم؟؟
سالها عقبیم، سالها عقب نگه داشته شدیم و سالها به عقب هُل داده شدیم.می بینی؟ در دیگ ِ چه آشی در حال جوشیدنیم؟
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر