۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه

داستان روزها

این روزها، بی حوصلگی، شلختگی و بی عملی شده پی رنگ اصلی بیشتر دقایقم.کشتن ثانیه ها، بدون رحم و مروّت، بی ملاحظه و بدون درنگ. اکثراً در حال بهانه گرفتنم، از همه چیز، از زمان و از زمین؛ و صد البته دیگران هم بهانه جویی ام رو بی پاسخ نمی گذارند: آنها هم از من خرده می گیرند، به نوبه خویشتن.
هدفهای بزرگ تو سرم می چرخن، امّا بدون نظم، قاعده، ترتیب و ارجحیّت و اولویّت. و این خودش نقص بزرگیه؛ حاصل همون آش از دهن افتاده بالا می شه، همون پی رنگ و آستر لعنتی روزهام.
امّا می خوام در بیام: تا کی باید اجازه بدم «خودم» نباشم و «خودم» به حساب نیام؟ بیان ساده ش اینه: جایی که ماله منه، خیلی مرتفع تر از جای حال حاضر من باید باشه، و می شه، و هست.
از خودم باید حرکتی نشون بدم: آغازی بر یک جنبش و جهش بلند و بزرگ و عظیم.حرکتی بمانند زلزله: ویران کننده ویران سرای فعلی و آشکار کننده برج و قلعه عظمت شایسته و بایسته من.
گام اوّل، که باید محکم، قوی، پابرجا و سفت و سخت بردارم، بدست آوردن سلامتی کامل جسمی و بعد از اون، سلامتی روحی ام هست. هرچه که تضعیف کننده جسم و جانم هست رو دور می ریزم، تحرک و ورزش روزانه از همین امروز جزئی جدا نشدنی از برنامه روزانه من می شه. و تنظیم ساعت خواب و بیداری: برای جلوگیری از بی خوابی و کم خوابی و پرخوابی؛ که هر دو وجه تفریط و افراطش، باعث تضعیفم می شه. تنظیم خورد و خوراک: پرهیز از مواد قندی، چربی، پر خوری و بد خوری، که همراه با ورزش و فعالیت بدنی ام باعث بشه تا وزن ایده آلم رو بدست بیاورم و اینبار برای همیشه؛ چرا که برای همیشه ورزش و رژیم درست غذایی رو توی برنامه زندگی ام قرار می دم.
باید استعداد و هوش و شخصیت و توان و جنبه و اراده بالا و قوی ام رو به استفاده و ثمردهی و حضور برسونم؛ دیگه نمی خوام کسی بتونه حتی اندکی، حتی به قدر ناچیزی، بهانه ای داشته باشه برای سرکوفت یا تحقیر و یاامر و نهی و نصیحت و اندرز به من. چیزی که من شایسته اون هستم قدر مسلم موقعیت فعلی من نیست؛ تنبلی و بی برنامگی من و گاهی هم بی انگیزگی چاشنی همه اینها باعث شدن تا از حقّ خودم دور بمونم. یادآوری به خودم: حق هدیه یا اعطایی نیست؛ «حق، گرفتنی هست.».

موفقیت حقّ من هست، باید این حق رو بگیرم و بدست بیارم و میارم، چرا که اراده ام بر بدست آوردنش قرار گرفته.