باید چیزی بنویسم.باید فکری بکنم. باید اندیشه ای، چرایی ای، نقطه ای، عطفی پیدا کنم. باید از سیاه بازار زاویه های تنگ و بی نور در بیایم. چیزی برای گفتن، چیزی برای فرار از سیاهی دروغ، چیزی برای رها شدن از دروغی به اسم حقیقت.
باید راه بروم. باید بدوم؛ برای رهایی از روانم، بسوی نقطه ای دارای موهبت قابل لمس بودن. باید از واژه های توخالی، مرده، کشته و گاه در چاه دامن قلمم را بالا بگیرم.من را باید وداع بگیم، تا در من «بکار آمده» روان شوم. خود را باید گم گویم، تا «خودی» را لمس کنم، نیوش کنم، بفهمم؛ تا بفهمم دنیای سیال در بر گیرندۀ من را.
ایستادن؟ نه اذکنون، که بیش از پیش محتاج و مشتاق رفتنم.
شوری در من است. شر ّی در من است؛ نور و چهلچراغی در من است؛ پس چرا اینگونه پنهان شدن در تاریکی .
باید بروم، از خود به سوی «خود تر»؛ بسوی بهین خویشتنم؛ به سوی سماعی از سر شر و شور درونم...
۱۳۸۷ خرداد ۴, شنبه
اشتراک در:
نظرات (Atom)
