۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

دنیای خیالی من

تا نقطه ای از زندگی، مدام در حال رفتنی. دوست داری به سرعت باد بری، روزها تند و تند پشت هم بگذرن، و تو ببینی که «چه چیزی در انتظارته». اما به نقطه ای می رسی که ناگهانی احساس معلق بودن پیدا می کنی. از یوفوریای رفتن و رفتن به dizzinss کجایی و چه می کنی. و بدتر، ممکنه به درد نوستالژی دچار بشی. نوستالژی پوچی که تنها همراهی روحت رو طلب دوباره می کنه؛ هر چند کم فایده.
خسته می شی، از دروغ شنیدن های مکرر، از خیانت دیدن مکرر، از سوختن های مکرر و هم از دروغ گفتن های مکرر، از خیانت کردن های مکرر و از سوزاندن های مکرر. احساس دور باطل و بیهوده ی تاریخ، همه چیز در حال تکرار. تفاوت با قبل، شاید در این باشه که حجاب از سر دیده گانت افتاده، و چه ناسور و بد پیکر این دور تسلسل خودش رو به تو نشون می ده. این که هر کاری هم کنی، باز هم دنیایی وجود نداره؛ این که از نجات خودت هم عاجزی، چه برسه به نجات کوچک ترین موجودات اطرافت.
دست از ایده آلیسم افراطی شسته، حالا هم دم نهلیسم آب نکشیده ای می شی که رنگ ها رو از دنیات حذف می کنه.