
۱۳۸۷ شهریور ۲۱, پنجشنبه
Fall...
If fall had a smell, what would it smell like?
The cold, crisp air
The first pick of apples
The smell of freshness
Apple cider with cloves and cinnamon on the stove
Can you smell fall?
I can...it's just around the corner.
The cold, crisp air
The first pick of apples
The smell of freshness
Apple cider with cloves and cinnamon on the stove
Can you smell fall?
I can...it's just around the corner.
الف، ب، پ،...
الف، ب، پ،...
جایی که آغاز شد؛ نوشتن ِ من. نوشتن از روی بابا و اناری که این همه سال در دستش بود؛ نوشتن ِ کبری و آن تصمیم ِ «بزرگ»؛ نوشتن فداکاری ِ پتروس و ریز علی... و تا دل بخواهد خاطره در وادی نوستالژی آن روزهای ِ کمی آبی تر.
بزرگ شدن فعلیتی محتوم است، چه از برای موجود شعورمند و چه محروم از شعور. امّا بزرگ شدن با نوشتن، فقط اتفاقیست که برای انسان می افتد. وچه سخت و سخت تر می شود اگر در بیست سالگی، قدّ ِ یک پنجاه ساله داستان در خاطره دان ات داشته باشی و آگاه و ناخودآگاه، ماجراها از سر.
گاهی به درد ِ گم شدن در هفته دچار می شوم. میان عدد ِ شنبه ها، دچار دوران می شوم و گیجی در سر. تفاوت ِ میان چند شنبه ها دیگز پررنگ نیست تا مثلا ً کنتراستی بین امروز و فردا باشد؛ باید اعتراف کنم که این رنگ کم کردنها، از زمان ِ دوران ِ نچندان دورِ اینترنی با هر چه شدت بیشتر در زندگی ام آغاز شده.
امید، امّا به رنگ ِ چهره بیماری مبتلا به لوسمی، تنها پیش برنده در این زمانی ست که آغاز و انجامش از هم ناتمیزند.
اشتراک در:
نظرات (Atom)

