چه جور می شه هم در زمان ِ حکومت خدا ناشاد بود و هم در زمان حکومت شیطان؟ چطور می شه دم از انقلاب، یعنی تغییری همه جانبه و از بیخ و بن زد، در حالی که بسیاری از چیزها دست نخورده که حتی بدتر بر جای خودشون باقی هستند؟
پاسخ شخصی من روشن است: انقلاب چیزی نیست بجز دروغی بزرگ به مردمی سرگردان، که خود نیز خواسته هایشان را گم کرده اند. و امّا دروغگویان ِ بزرگ: همان بزرگ نوید دهندگان به سوی آزادی، برابری و عدالت! کسانی که از این مقدّس ترین کلمات ِ قاموس بشریت برای فریب تشنگان ِ این رؤیا های بزرگ سود می جویند و نشانی از سراب می دهند تا از رهگذر سرگردانی این پر عطشان، نمدی از برای کلاه ِ خود تدارک ببینند. و چه غم انگیز است؛ وقتی لبهای پرترک و چشمانی خشک، به جای چشمه ای زلال، سرابی بس شبیه ِ لبهای خود در برابر می بینند... .
داستان دور تسلسل بیهوده مردمانی گم شده. مردمی که روح ِ خود، انسان بودن ِ خود، دوست داشتنهای ِ خود، همۀ هستی و دار و ندار ِ خود را در مقابل ِ وهمی پرِدود به گرو گذاشته اند.
انقلاب دروغی بزرگ و ننگین است؛ چرا که همواره در خود عطشی سیری ناپذیر به خونخواری نهفته دارد. اوّل کار، نوبت آدمهای بد، همانهایی که علیه ِ آنها انقلاب به وقوع پیوسته است؛ با نزدیکی عده این افراد به عدد صفر، حالا نوبت نزدیکان و بزرگ کنندگان ِ این خونخوار است،آری؛ صمیمی ترین ونزدیک ترینها، که همان ساده ترینهایشان هستند!
داستان، همان داستان ِ طنز ِ تلخ ِ قلعۀ حیوانات ِ اورول است؛ خوکی زیرک بر مسند فرماندهی ِ انقلاب نشسته؛ افرادی با قدرت تفکری در سطح ِ او بدلیل کج فهمی و گاهی کودنی بیش ازحدّ ِ سایر حیوانات همیشه در فرار؛ و همه، با زندگی در سطحی بسیار پست تر از پیش از انقلاب، در خدمت خوک ِ بزرگ!
***
سؤالی در ذهنم می چرخه: وطن،یعنی کجا؟
***
سرنوشت انسانهایی که به احساسات دیگر انسانها بی تفاوتند، حال به هر دلیل، بس غم انگیز است.
***
وطن جایی هست که با پاهایی قرار گرفته روی اون، بشه راه رفت،دوید، نفس کشید، دوست داشت، عاشق شد، بوسید، خندید، گریه کرد. وطن جایی هست که بخاطرش از جان بشه گذشت، امّا نه از روح...

۱ نظر:
نازنينم، بهترين تعريفي كه از وطن ميشد تصور كرد توي جملات آخر اين پست آمده ... همين دو خط گوياي كامل عمق اين واژه هست.
ارسال یک نظر