مدتها تمام تلاشمُ می کردم که از سیاست و هر داستانی که نقطه ای از سر تا تهش مربوط به اون می شه دوری کنم. چیزی نخونم، چیزی نشنوم، و چیزی نگم. بقول ِ بچه های خودمانی، کم از بازار ِ مکّارۀ سیاست نخورده بودم؛ و صد البته من اولین و یا آخرینشان نبودم که گم در این بازار ِ سیاه، به خیال دریچه ای بسوی نور بودند.
نخواندن و نشنیدن دردی رو دوا نکرد؛ چرا که اگر به اختیار بشه روزنامه یا چاپ شده ای رو دست نگرفت تا نخوند و یا گوشها رو از شنیدن نا دلخواسته ها فراری داد، با چشم نمی شه کاری کرد.مگر اینکه عصای سفیدی برای خودم تهیه می کردم.
حالتی که ایران امروز در اون به سر می بره، هیچ وقت نمی تونه دل خواستنی باشه؛ باید خیلی کودن بود و شاید 90% نابینا که در مورد حالت این ملت، ادعای وضعیت ِ «خوشبختی» کرد.
همۀ ما درگیریم؛ درگیر و سوار ِ یک کشتی؛ مگراینکه به دو و با سراسیمگی دنبال ِ جلیقۀ نجاتی «یک نفره» باشیم تا به کشتی ِ بهتر و شاید «انسانی تری» خودمون رو برسونیم. و خب، این حقّ هر کسی هست. امّا مگه داشتن سرزمین ِ مادری آزاد و آزاد و آباد، حقّ هر کسی نیست؟؟
داستان، داستان ِ حرفهای پوپولیستی و پوچ نیست؛ صحبت از گذشته، حال و آیندۀ یک سرزمین و یک ملّته. وگرنه من نه از برای سرم بدنبال سر پوشی از نمد ِ ملتم و نه کج کلاه بر سر بر سریر نشسته ام.
وجودم امّا در عذابی دائمی هست؛ از درد ِ قیاس ِ آن چه که هست و آن چه که می توانست باشد.
از دورویی و فطرتی که هرروز عمق ِ پستی اش بیشتر می شه متنفرم. تظاهر برام مهوّع هست؛ و تجاهل از آن هم بدتر.
گاهی از شدّت دردی که درروانم می پیچه زمین گیر می شم. از تصور نهایتِ بی نهایتِ رذالت انسانها، دچار کابوس هر شبه ام.
و حالا، می پرسم؛ نه از هیچ کس، از خودم: در مورد چیزی که جایی از اون به سیاست تنه می زنه باید خوددار باشم؟
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر