۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

سبکی هستی

گاهی در لحظه ای خودت رو پیدا می کنی و میبینی گم شدی. بار سنگین لحظه های بی وزن روحت رو فشرده می کنه. درد زایشی وجودت رو می گیره اما حاصل نه زایش که فقط دفعی از سر بی چارگی هست.
دلت مثلا پره.تمنای نوشتن زیاد، حاصل اما به جای دل نوشته دغل بازی تازه ای از کار در می آد که نه از قلبت حکایتی داره و نه از تلاطم وجودت. تزویری شاید باشه برای دیده شدن، همون زهر گوارا.
مچت درد می کنه. اما زوزه ای که از درونت می شنوی، سوزاننده تره.
روزها و ماهها و حتی سالی میگذره و خبری از پریدن نیست و بال و پری از آسمون به تو بخشیده نمی شه. درد پر و ابر پر و صحرا خشک و چشم شور و شوق کور و لحظه ی مقصود انگار دور.نه نماز طلب می کنی و نه می تمنا. نه می بخشی و نه به چشمی خواستنی بخشیده می شی. نه حضوری می بینی، نه نوری و نه سوزی و نه جرقه ی آتش فروزی. تعیق روح و سستی بدن و حرمان وجود از قبایی و گرفتار در دالان پر باد اما نه خبر ازکششی هست و نه بیم از موجی و نه خرمن سرخی و جنگل سبزی و دریایی آبی.
پرت و بی گوشه ای و لخت و بی هوش.
گرسنه ای که تهوعی بی امان داره و خواب آلوده ی ترسان از کابوس های پی آ پی. گردنده ای در دایره، در پی جستجوی نقطه ی نخست اما گم در یک سیاه چاله ی خاکی رنگ.
گرفتاری، گرفتار سبکی بی پایان وجود.

۱۳۸۸ مرداد ۳, شنبه

ظهر روزی از مرداد را به یاد می آرم که همراه امیر،برادرم، از زمین و زمان می گفتیم و در خیابان انقلاب تهران راه می رفتیم؛ بدون این که اندیشه ای از غم سایه انداز لحظات آن روزمان باشد. طبق عادت و شاید برای ادای واجب روزانه ام که هنوز هم مقدس بودنش محفوظ است، روزنامه ای خریدم؛ با عکسی از شاملوی بزرگ که نیمی از صفحه را پر کرده بود. خبر کوتاه اما بارش گران بود : «شاملو رفت».و نور نیز، آن لحظه در پستوی دل ما به سو سو زدن افتاد... .
و حالا امروز، سالروز رفتن اوست. با هوای غمی که هر روز، تنفس در آن دشوار تر می شه. روزهایی که تعبیر قلم اوست؛ آن گاه که می نوشت:

هرگز از مرگ نهراسيده ام
اگر چه دستانش از ابتذال، شکننده تر بود.
هراس من – باری – همه از مردن در سرزمينی است
که مزد گورکن
از آزادی آدمی
افزون تر باشد...

روزهایی که گرمایش جگر سوز شده و سرمایش استخوان شکن. روزگاری که شبهایش باز هم با شاملو همراه می شم، تا دلی سیر بر عزای خویشتن هایمان بگریم. و آیا این سرنوشت ما، محتوم بود؟ و حق زیستن، آزاد نفس کشیدن، انتخاب و عشق ورزیدن، و چون آدمی بودن شریف بودن نه از برای ما بود و هست؟ مرگ این روزها خانه به خانه در می زند. چه با لباس فرم، چه با لباس شخصی!


جستن
يافتن
و آنگاه
به اختيار برگزيدن
و از خويشتن خويش
با روئی پی افکندن ...
اگر مرگ را از اين همه ارزشی بيش تر باشد
حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسيده باشم.

۱۳۸۸ تیر ۲۳, سه‌شنبه

من، یک ایرانی: به رای سبزم افتخار می کنم


فرصتی دست داد در خردادی که گذشت؛ که باز در ذهنم ایرانی بودنم را لعن و نفرین، که ستایش کنم و پیدا و پنهان از ایرانی بودنم، مفتخر باشم.

می شه این همه شور، شعور و امید و صداقت رو دید، و لحظه ای از ایرانی بودن احساس شرم یا حتی نا راحتی کرد؟

می شه میلیون ها انسنان رو دید که از همه ی طبقه ای اجتماعی و اقتصادی و مذهبی اومدن، دستاشون رو به هم دادن و به مدنی ترین و متمدنانه ترین شکل ممکن در خیابان ها راهپیمایی کردن جوری که جهان انگشت به دهان و متحیر این همه شور و آگاهی رو ستایش کرد، و اون وقت به ایرانی بودنت افتخار نکنی؟

می شه رییس جمهور منتخبی مثل میر حسین داشت که دست کم هر چه نداشته باشه،همه وجودش صداقت و مردانگی است؛ و اون وقت به ایرانی بودن ات افتخار نکنی؟

می شه ببینی اون همه جوون و هم سن و سال خودت رو در مراسم تشییع پیکر سهراب شهید، که همه به مادر سهراب بگن : من هم سهراب توام و اون وقت به ایرانی بودن ات افتخار نکنی؟

می شه تکامل و بلوغ دموکراسی خواهی رو لحظه به لحظه در ایران شاهد باشی، و اون وقت از ایرانی بودن ات بدت بیاد یا شرمنده باشی؟

می دونم این روزها سرخ و سیاه ست؛ اما ما سبز نیستیم؟ به سبز بودنمان افتخار می کنیم و سبز می مونیم.

روزگاری پیش از جمعه ی سبز 22 خرداد، انتخاب میر حسین رو انتخاب بد در مقابل بدترین (ا.ن) می دونستم؛ اما حالا حتی به رای گم شده ام هم افتخار می کنم که سبز بود، به مردی سبز و پر از صداقت، و پر از شهامت.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

دنیای خیالی من

تا نقطه ای از زندگی، مدام در حال رفتنی. دوست داری به سرعت باد بری، روزها تند و تند پشت هم بگذرن، و تو ببینی که «چه چیزی در انتظارته». اما به نقطه ای می رسی که ناگهانی احساس معلق بودن پیدا می کنی. از یوفوریای رفتن و رفتن به dizzinss کجایی و چه می کنی. و بدتر، ممکنه به درد نوستالژی دچار بشی. نوستالژی پوچی که تنها همراهی روحت رو طلب دوباره می کنه؛ هر چند کم فایده.
خسته می شی، از دروغ شنیدن های مکرر، از خیانت دیدن مکرر، از سوختن های مکرر و هم از دروغ گفتن های مکرر، از خیانت کردن های مکرر و از سوزاندن های مکرر. احساس دور باطل و بیهوده ی تاریخ، همه چیز در حال تکرار. تفاوت با قبل، شاید در این باشه که حجاب از سر دیده گانت افتاده، و چه ناسور و بد پیکر این دور تسلسل خودش رو به تو نشون می ده. این که هر کاری هم کنی، باز هم دنیایی وجود نداره؛ این که از نجات خودت هم عاجزی، چه برسه به نجات کوچک ترین موجودات اطرافت.
دست از ایده آلیسم افراطی شسته، حالا هم دم نهلیسم آب نکشیده ای می شی که رنگ ها رو از دنیات حذف می کنه.

۱۳۸۸ فروردین ۸, شنبه

فریب ایدئولوژی

چرا اینقدر پیچ درپیچ ایم؛ و درآخر اغلب هیچ؟ داستان خود نبودن های ما، با کیف و دست پنهان انگلیسی توجیه می شه، و عقب افتادن های عادتی شده، با دشمنی ذاتی و همیشگی «استعمار» جدید؟؟
یکی از جواب های من، نبودن چشم دیدن واقعیت های موجود و کمبود عقل در برخورد با مشکلات مون هست.
عقل رو راحت دور می کنیم، واقعیت های موجود رو fake می دونیم که «دیگرانی» ساخته اند و ما معصوم، فقط قربانی شرایط هستیم.
هزاران بار یک راه رو امتحان کردیم، گاهی هم به خیال باطل پیروز شدیم. شعار، آرمان، ایده آل و و و همه چرت محض.
هزاران آرمان قشنگ و دل ربا، که بعد از تبدیل به ایدئولوژی، همه شدن ضد خودشون، ضد انسانیت، ضد شخصیت و فردیت انسان، ضد همه دست آوردهای مدنیت و تمدن.
ایدئولوژی، ایدئولوژی، ایدئولوژی... بزرگترین جنایت ها علیه بشریت، در لباس آرمان های بالا...
...ادامه می دم.

۱۳۸۷ اسفند ۲۹, پنجشنبه

مرگ پرنده

مرگ میرصیافی آشفته ام کرده. دیشب تا صبح نخوابیدم، و امروز عصر، صدای خواهر امید از تلویزیون فارسی صدای امریکا، دل ام رو پاره پاره می کرد. گیج و منگ از این پتک به ظلم کوفته شده بودم که خبر بازداشت 27 نفر از نویسندگان و گردانندگان سایت های فارسی ضربه ای دیگر زد.
نمی دونم امید چه کرد. به کدامین گناه مفتی شهر خون اش را ریخته مباح دانست. به کدامین بدی، به کدامین ارتکاب ممنوعه او ای چنین پرپر شد.
از دوستانم هم آشفته ام. از بعضی که دامن بالا گرفته، حتی سخنی هم نمی گویند و نمی نویسند؛ چون کاری به کار سیاست ندارند. سینه از درد نمی سوزه؟
فردا سال نو، نوروزی دیگراست. اما مثل صدها و هزاران سالی که بر ما گذشته، سیاهی خودکامگی همچنان به تن نوروز زار می زنه. مواعید ساقی، از یاد همه رفته، حتی از یاد خودش...
نوروز، مبارک.

۱۳۸۷ دی ۲۹, یکشنبه

درد روز

برای من جای سوال داشت که چرا با آدمهای عادی کوچه و بازار که صحبت می کنی، 90-95% مردم بیش از آنکه از بازداشت دانشجویان شیرازی و یا بسته شدن دفتر کانون مدافعان حقوق بشر یا بازداشت فعالین جنبش مدنی زنان ایران و یا بازداشت و فشار بر اقلیتهای دینی نظیر بهاییان ایران صحبت کنند یا اطلاع داشته باشند، از مردم مظلوم غزه یا ظالم بودن اسرائیل حرف می زنند. اما با قرار گرفتن در خانه ای که تنها راه ارتباطی اش با دنیا تلویزیون ایران بود، به این سوال من پاسخ داده شد. هجمه تبلیغاتی با موضوع غزه و فلسطین آنچنان بر سر مدم کوفته می شه که دیگه جایی برای فکر یا خبر گرفتن از دنیای درون ایران باقی نمیماند.

سطح آگاهی و به کار انداختن شعور با کمال غم و تاسف آنچنان پایین هست که که در بسیاری از موارد اصلا خواستی به وجود نمی آید که بخواهد با سد یا مانعی برخورد کند؛ و اگر هم خواستی وجود داشته باشد، از نظر کمیت یا کیفیت و یا هردو آنچنان در کمینه خود قرار دارد که ابزار سرکوب و اهرمهای تبلیغاتی بسیار زود از پس آنها بر می ایند و از کار می اندازند.
جنبشهای مدنی، به جهت عمق دادن به خواستها و همه گیر کردن و اشاعه آنها، بسیار بیشتر از جنبشهای سیاسی می توانند در شرایط مسدود ایران، به کمک آیند و در طولانی مدت به پیشرفتهایی چه در جنبه های حقوقی ومدنی و چه از نظر حقوق سیاسی نائل آیند. و جنبش زنان و تغییر برای برابری، مهم ترین، جدی ترین و قابل اعتنا ترین جنبش حقوق مدنی ایران در زمان حاضر است. بعدا بیشتر خواهم نوشت...