۱۳۸۷ مهر ۷, یکشنبه

نو نگاهی به ایران؟

سنت سفر به نیویورک، سنتی واجب و عدم به جا آوردنش برای احمدی نژاد حکم ترک اولی را دارد. احمدی نژاد فارغ از ماسک ضد امپریالیستی و ضد امریکایی اش، ظاهراً علاقه ای بسیار به این کشور دارد؛ چرا که به اندازه تمام رؤساء پیشین دولت اسلامی ایران رخت سفر را به سوی این قبلۀ آمال بسته است.
امّا حاصل از برای مردمی که دست کم در ظاهر احمدی نژاد نمایندگی آنها را در این صحنه جهانی دارد، چیست؟
تکرار حرفهای پیشین، باز و باز و باز هم تکرار. محو اسرائیل، ناسزا به غرب و در صدر همه ایالات متحده، صحبت در مورد وسعت آزادی های موجود در ایران، تکذیب هر گونه نقض حقوق بشر در این مملکت، و تکرار ادعاهای همیشگی در مورد نیّات هسته ای ایران.
امّا نگاه جهانی به این سلسله سخن ها و ادعا ها چیست؟
احمدی نژاد در خودزنی در عرصۀ سیاست خارجی به راستی در تاریخ جمهوری اسلامی یگانه است! طرح نابه جا و کاملاً بی ربط قضیه هولوکاست و سخن های یاوه وی در مورد محو اسرائیل، از آن دست خود زنی های بی نظیر وی است. در جایگاهی که هیچ ارتباطی بین احمدی نژاد و رویداد تاریخی هولوکاست وجود نداشته است، فقط بی اعتمادی شدید جامعۀ جهانی و غرب به ایران محصول این اظهارات نا بخردانه احمدی نژاد بوده است. نمی دانم احمدی نژاد از منظر یک تاریخدان مورد پرسش یا چالشی دربارۀ هولوکاست قرار گرفته بود که این چنین فشار برای دادن پاسخ احساس می کرد؟؟

*****************
اما در مورد نقض حقوق بشر در ایران، اظهاراتش موجب شگفتی نبود. در حالی که در مورد بدیهی ترین وقایع روزانه متوسل به دروغهای آنچنانی - شاخدار!- می شود، چطور پشت تریبون سازمان ملل متحد خرق عادت کند و از در راستی و صداقت با دنیا حرف بزند؟
سوی دیگر ماجرا هم جالب است: هیچ کس به واقع جوش ِ نقض گسترده حقوق ِ بشر را در ایران نمی زند. غرب، بیش از هر چیزی امنیت خودش برایش مهم است و بعد امنیت متحدانش و بخصوص اسرائیل. کسی دغدغۀ مردم بخت بر گشته سرزمین مرا ندارد....
****************

۱۳۸۷ مهر ۳, چهارشنبه

سیاست با آن چیزیکه هرروز مقابل دیدگان است؟

مدتها تمام تلاشمُ می کردم که از سیاست و هر داستانی که نقطه ای از سر تا تهش مربوط به اون می شه دوری کنم. چیزی نخونم، چیزی نشنوم، و چیزی نگم. بقول ِ بچه های خودمانی، کم از بازار ِ مکّارۀ سیاست نخورده بودم؛ و صد البته من اولین و یا آخرینشان نبودم که گم در این بازار ِ سیاه، به خیال دریچه ای بسوی نور بودند.
نخواندن و نشنیدن دردی رو دوا نکرد؛ چرا که اگر به اختیار بشه روزنامه یا چاپ شده ای رو دست نگرفت تا نخوند و یا گوشها رو از شنیدن نا دلخواسته ها فراری داد، با چشم نمی شه کاری کرد.مگر اینکه عصای سفیدی برای خودم تهیه می کردم.
حالتی که ایران امروز در اون به سر می بره، هیچ وقت نمی تونه دل خواستنی باشه؛ باید خیلی کودن بود و شاید 90% نابینا که در مورد حالت این ملت، ادعای وضعیت ِ «خوشبختی» کرد.
همۀ ما درگیریم؛ درگیر و سوار ِ یک کشتی؛ مگراینکه به دو و با سراسیمگی دنبال ِ جلیقۀ نجاتی «یک نفره» باشیم تا به کشتی ِ بهتر و شاید «انسانی تری» خودمون رو برسونیم. و خب، این حقّ هر کسی هست. امّا مگه داشتن سرزمین ِ مادری آزاد و آزاد و آباد، حقّ هر کسی نیست؟؟
داستان، داستان ِ حرفهای پوپولیستی و پوچ نیست؛ صحبت از گذشته، حال و آیندۀ یک سرزمین و یک ملّته. وگرنه من نه از برای سرم بدنبال سر پوشی از نمد ِ ملتم و نه کج کلاه بر سر بر سریر نشسته ام.
وجودم امّا در عذابی دائمی هست؛ از درد ِ قیاس ِ آن چه که هست و آن چه که می توانست باشد.
از دورویی و فطرتی که هرروز عمق ِ پستی اش بیشتر می شه متنفرم. تظاهر برام مهوّع هست؛ و تجاهل از آن هم بدتر.
گاهی از شدّت دردی که درروانم می پیچه زمین گیر می شم. از تصور نهایتِ بی نهایتِ رذالت انسانها، دچار کابوس هر شبه ام.
و حالا، می پرسم؛ نه از هیچ کس، از خودم: در مورد چیزی که جایی از اون به سیاست تنه می زنه باید خوددار باشم؟

۱۳۸۷ شهریور ۲۳, شنبه

انتخابات یا کاریکاتوری جهت نمایش خارجی؟

زمان نسبتاً زیادی به انتخابات دهم ریاست جمهوری اسلامی مانده؛ امّا بحثهای انتخابات از همین حالا گرم، گمانه زنیها فراوان و گفتگوها با صداهای بلندتری دنبال می شوند. از یک سو گروههای به اصطلاح اصلاح طلب در تشت افکار و آراء به سر می برند و بر سر نامزدی واحد توافقی ندارند - وبه احتمال ِ قریب به یقین هرگز نخواهند داشت. و از طرفی گروههای رادیکال ِ راست مشهور به اصول گرا نیز وضعی بهتر ندارند. از یک طرف طیف طرفداران ِ احمدی نژاد و از سوی دیگر خیل منتقدان وی؛ که باز هم سوداهای متفاوتی در سر دارند.
سرمقاله هفتۀ قبل ِ شهروند نیز به همین موضوع اختصاص داشت: واقعیت یا آرمان ِ اصلاح طلبان؛ کروبی یا/و خاتمی. و توصیه و نصیحت سردبیر ِ جوانِ شهروند امروزبه مشارکت و مجاهدین ِ انقلاب و صد البته شخص ِ خاتمی: یاری به کروبی در زمان ِ فعلی؛به عنوان ِ واقعیت اصلاح طلبی ِ ایرانی.
تا همین جای کار بیشتر بحث شبیه نوعی طنز است؛ قبول کردن ِ کسی مانند کروبی به عنوان اصلاح طلب و بیش از آن، پذیرفتن وی به عنوان حقیقت و واقعیت اصلاح طلبان. و در صورت پذیرفتن حرفهای قوچانی به نتیجه ای محتوم باید رسید: عدم وجود ِ خارجی اصلاح طلبی در ایران، که البته حقیقت ندارد.
قوچانی در سرمقاله خود مشارکت و مجاهدین انقلاب را شماتت می کند که چرا فقط از خاتمی مردّد حمایت می کنند و بقول ِ خودش، از شیخ ِ اصلاحات حمایتی به عمل نمی آورند. یا گروههای دیگر از جمله طیفی از ملی - مذهبی ها را به باد ِ انتقاد می گیرد که به دور از واقعیت جاری بازی سیاست در ایران به سر می برند و با صحبت از کاندیداهای ایده آل و تا حدّی خیالی به دنبال ِ تحریم یا به نوعی توجیه ِ عمل تحریم ِ انتخابات هستند.کاندیداهایی نظیر ِ عبدالله نوری؛ که به گمان قوچانی از پیش صلاحیتشان رد شده است!
اصولا ً دست کم برای خود من مشخص نیست که دلیل واجب بودن به جا آوردن مناسک انتخابات در وضعی که موجود است چیست؟
چرا باید در مناسکی به اسم انتخابات شرکت کرد و کار ِ کسانی را تلویحاً تایید کرد که چنین بازی مضحکی را راه اندازی می کنند؟
آیا اساساً رای مردم ایران دارای کارکرد داخلی هست یا اصولاً دارای کارکردی صرفاً خارجی و محض نمایش دموکراتیک بودن جمهوری اسلامی و مشروعیت نظام مسلط است؟
آیا باید به سادگی کسانی چون کروبی و یا هرکس دیگر مورد ِ تایید رهبری فراقانونی جمهوری اسلامی را به عنوان کاندیدا صرفاً به این استدلال که« همین که هست» یا به عنوان جلوگیری از بدتر شدن اوضاع پذیرفت؟
پاسخ شخصی من، نه قاطع است.
در فرصتی بهتر، در این مورد بیشتر خواهم نوشت.

۱۳۸۷ شهریور ۲۱, پنجشنبه


Fall...

If fall had a smell, what would it smell like?
The cold, crisp air
The first pick of apples
The smell of freshness
Apple cider with cloves and cinnamon on the stove
Can you smell fall?
I can...it's just around the corner.

برای بدست آوردن چیزی که هرگز نداشتی، باید کسی باشی که قبل از این هرگز نبودی.

الف، ب، پ،...


الف، ب، پ،...
جایی که آغاز شد؛ نوشتن ِ من. نوشتن از روی بابا و اناری که این همه سال در دستش بود؛ نوشتن ِ کبری و آن تصمیم ِ «بزرگ»؛ نوشتن فداکاری ِ پتروس و ریز علی... و تا دل بخواهد خاطره در وادی نوستالژی آن روزهای ِ کمی آبی تر.
بزرگ شدن فعلیتی محتوم است، چه از برای موجود شعورمند و چه محروم از شعور. امّا بزرگ شدن با نوشتن، فقط اتفاقیست که برای انسان می افتد. وچه سخت و سخت تر می شود اگر در بیست سالگی، قدّ ِ یک پنجاه ساله داستان در خاطره دان ات داشته باشی و آگاه و ناخودآگاه، ماجراها از سر.
گاهی به درد ِ گم شدن در هفته دچار می شوم. میان عدد ِ شنبه ها، دچار دوران می شوم و گیجی در سر. تفاوت ِ میان چند شنبه ها دیگز پررنگ نیست تا مثلا ً کنتراستی بین امروز و فردا باشد؛ باید اعتراف کنم که این رنگ کم کردنها، از زمان ِ دوران ِ نچندان دورِ اینترنی با هر چه شدت بیشتر در زندگی ام آغاز شده.
امید، امّا به رنگ ِ چهره بیماری مبتلا به لوسمی، تنها پیش برنده در این زمانی ست که آغاز و انجامش از هم ناتمیزند.