۱۳۸۷ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

مهاجرت

پدیدۀ مهاجرت، به ویژه مهاجرت ِ افراد تحصیل کرده و نخبه در تخصصهای گونه گون پدیده ای تازه متولد شده و نوظهور نیست. بسیاری از پدیده های علمی و فرهنگی ایران در دیاری غیر از وطن پرورش یافته اند و از آن بسیاری، جمع پرشماری ماندن در «وطنی جدید» را به بازگشت به سرزمین مادری ترجیح داده اند. امّا چرایی مطرح شدن این رویداد به نام «پدیده» شاید به افزایش روز افزون این امر به ویژه در سالهای گذشتۀ نزدیک باز می گردد.شاید سؤال ِ اصلی این باشد که چرا این روند ِ پیش از این طبیعی، اکنون دچار رشدی افزون بر طبیعی و سرطان وار شده است؟
هر فرد مهاجر برای کردۀ خود دلیلی دارد. دلایل شایع بیشتر حول ِ مسائل پیشرفت تحصیلی یا شغلی، مسائل مالی، مشکلات و سوابق سیاسی و اجتماعی، دستیابی به مکانی امن تر،پیوستگی های خانوادگی با افراد از پیش هجرت کرده و گاهی به دلایلی مخلوط از هر یک از مسائل از پیش گفته شده می باشد.
بطور پایه ای، در بیشتر اوقات، این کار به سود فرد مهاجر و کشور ِ پذیرنده و به زیان کشور مادری ست.البته گاهی در شرایطی خاص این موضوع تا حدودی عکس می شود؛ مانند مهاجرت اتباع افغان بدنبال ِ جنگ ِ داخلی در این کشور.
قصد من از این پست بر بازگشایی و بازخوانی این مسأله از دیدگاه جامعه شناختی نیست؛ چرا که در محدودۀ تخصص و دانش من قرار نمی گیرد. فقط می خواهم بعضی موضوعات عمومی که در این مورد در بعضی محافل دوستانه و خصوصی از زبان ِ دوستان هجرت کرده یا دوستانی که قصد ِ مهاجرت را دارند بیان می شوند را بازگویی کنم.
دوستان و نزدیکانی که تحصیلات دانشگاهی داشته اند بیشتر قصد آنها پیشرفت در مقاطع تحصیلی بالاتر در آکادمی های معتبر بوده. امّا در مفابل ِ این سوال که چرا پس از اتمام ِ تحصیل به ایران بر نمی گردند، پاسخشان کمابیش مشابه است: مگه مرض دارم و یا مخم تِرکیده؟؟ در مملکتی که تحصیلات آکادمیک و مدرکی که دال بر فارغ التحصیلی است «کاغذ پاره» خوانده می شود و حقّاً هم بیش از آن برای آن ارزشی قائل نمی شوند؛ در کشوری که اکثر قریب به اتفاق مسؤولان مملکتی آن یا فاقد سواد ِ دانشگاهی اند ویا دارای مدارکی جعلی و خود ساخته؛ در کشوری که قانون برای هیچکس مساوی نیست و شهروندان به درجاتی متفاوت و متعدد تقسیم بندی شده و با آنها رفتار می شود؛ در کشوری که اختلاف طبقاتی در حدّ ِ فاجعه است؛ در مملکتی که «حقّ آزادی عقیده و بیان» بیشتر شبیه به لطیفه ای تلخ است تا واقعیت؛ در سرزمینی که روابط کاری و حرفه ای بیشتر بر اصل ِ حسادت استوار است تا رقابتی سالم؛ در جایی که آزاد اندیشانش یا در سینۀ قبرستان خوابیده اند یا آویخته از طناب ِ دار در رعشۀ واپسین نفسند و یا در یکی از بندهای اوین در شرایطی نه در خور ِ انسان و نه حتی در وضعیتی که حیوان هم بتواند در آن زنده بماند در حال ِ نفس کشیدند؛ آیا مریضم یا عقلم پاره سنگ برداشته که برگردم؟؟
ومن در سکوت با لبخندی تلخ، پاسخی برای گفته شدن ندارم...

۱ نظر:

رها گفت...

pas man ehtemalan aghlam pare sang bardashte ke mikhad bargardam doktor jan ;)