این روزها، بی حوصلگی، شلختگی و بی عملی شده پی رنگ اصلی بیشتر دقایقم.کشتن ثانیه ها، بدون رحم و مروّت، بی ملاحظه و بدون درنگ. اکثراً در حال بهانه گرفتنم، از همه چیز، از زمان و از زمین؛ و صد البته دیگران هم بهانه جویی ام رو بی پاسخ نمی گذارند: آنها هم از من خرده می گیرند، به نوبه خویشتن.
هدفهای بزرگ تو سرم می چرخن، امّا بدون نظم، قاعده، ترتیب و ارجحیّت و اولویّت. و این خودش نقص بزرگیه؛ حاصل همون آش از دهن افتاده بالا می شه، همون پی رنگ و آستر لعنتی روزهام.
امّا می خوام در بیام: تا کی باید اجازه بدم «خودم» نباشم و «خودم» به حساب نیام؟ بیان ساده ش اینه: جایی که ماله منه، خیلی مرتفع تر از جای حال حاضر من باید باشه، و می شه، و هست.
از خودم باید حرکتی نشون بدم: آغازی بر یک جنبش و جهش بلند و بزرگ و عظیم.حرکتی بمانند زلزله: ویران کننده ویران سرای فعلی و آشکار کننده برج و قلعه عظمت شایسته و بایسته من.
گام اوّل، که باید محکم، قوی، پابرجا و سفت و سخت بردارم، بدست آوردن سلامتی کامل جسمی و بعد از اون، سلامتی روحی ام هست. هرچه که تضعیف کننده جسم و جانم هست رو دور می ریزم، تحرک و ورزش روزانه از همین امروز جزئی جدا نشدنی از برنامه روزانه من می شه. و تنظیم ساعت خواب و بیداری: برای جلوگیری از بی خوابی و کم خوابی و پرخوابی؛ که هر دو وجه تفریط و افراطش، باعث تضعیفم می شه. تنظیم خورد و خوراک: پرهیز از مواد قندی، چربی، پر خوری و بد خوری، که همراه با ورزش و فعالیت بدنی ام باعث بشه تا وزن ایده آلم رو بدست بیاورم و اینبار برای همیشه؛ چرا که برای همیشه ورزش و رژیم درست غذایی رو توی برنامه زندگی ام قرار می دم.
باید استعداد و هوش و شخصیت و توان و جنبه و اراده بالا و قوی ام رو به استفاده و ثمردهی و حضور برسونم؛ دیگه نمی خوام کسی بتونه حتی اندکی، حتی به قدر ناچیزی، بهانه ای داشته باشه برای سرکوفت یا تحقیر و یاامر و نهی و نصیحت و اندرز به من. چیزی که من شایسته اون هستم قدر مسلم موقعیت فعلی من نیست؛ تنبلی و بی برنامگی من و گاهی هم بی انگیزگی چاشنی همه اینها باعث شدن تا از حقّ خودم دور بمونم. یادآوری به خودم: حق هدیه یا اعطایی نیست؛ «حق، گرفتنی هست.».
موفقیت حقّ من هست، باید این حق رو بگیرم و بدست بیارم و میارم، چرا که اراده ام بر بدست آوردنش قرار گرفته.
۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه
۱۳۸۷ اردیبهشت ۸, یکشنبه
پیشنهاد


قبلا شاید دست به نوشتنم بهتر بود.قبلا شاید خیلی چیزهایم یا شاید هم خیلی چیزها بهتر بود؛ اما حالا اون خیلی از چیزها یا از بین رفته، یا مضمحل و در خود شکسته شده و یا بالاخره به نوعی دچار سقوط، تباهی، اسقاط شدن، کم شدن و کاهش شده. بگذریم؛ خیال ندارم تا ناقل دِپ زدگی باشم.
رمانِ «فریدون سه پسر داشت» عباس معروفی رو خوندم. کاملا طبق انتظارم، معروفی باز هم با وجود شخصی نویسی و بسته نویسی و روایت پراکنده داستانش، تو رو مسخ روایتش می کنه و کاری با تو می کنه که هر رمان صمیمی و دور از تظاهر با ساختار محکمی در بطن روایت با تو می کنه: میخکوب و یک نفس از ابتدا تا به انتهای اثر رو می خونی، حتی نفس کشیدن هات حین خوندن از یک الگوی خاص و منظم سوار بر موج حوادث داستان پیروی می کنه تا مبادا تمرکزت رو از دست ندی و چیزی از رمان به ناگهان «از دستت نپره!».فریدون سه پسر داشت به نظر من روایتی دگرگونه، جسورانه، به روز و تند و تیز و به دور از کنایه و استعاره از شاهکار قبلی معرفی هست: سمفونی مردگان. حکایت آرمان گرایی یک نسل که جاده رسیدن به یوتوپیای خودش روگم کرد؛ نسلی که در میان شعله های آتشی خود افروخته سوخت و سوخت و سوخت. آتشی که شاید افروخته شدنش نه از سر هدفمندی، بصیرت و بینش که حاصل ماجراجویی و آرمان خواهی انتزاعی بود؛ آتشی که به نوعی در میان نشئه حاصل از جادوی شعله های سرخ و زرد، توسط اهریمن فرصت طلب دزدیده شد و خود تبدیل به کوره آدم سوزی برای نیستی و نابودی آن نسل آرمان خواه شد.
به هرحال، مثل سایر کتابهای معروفی که هر کدام در جایگاه خود شاهکاری هستند، خواندن این آخرین رمان این نویسنده در تبعید رو به همه دوستان پیشنهاد میکنم.
لینک رمان «فریدون سه پسر داشت» عباس معروفی : http://fereydoon.malakut.org/
برچسبها:
فریدون سه پسر داشت... از عباس معروفی
۱۳۸۷ فروردین ۱۳, سهشنبه
چرا عشق فراموش شده؟
چرا عشق فراموش شده؟
جوابی نیست. چون از اول شاید چیزی نبوده که حالا از فراموش شدنش دم بزنیم. چون شاید هرگز عشق و عاشق شدن و عشق ورزیدن رو یاد نگرفتیم و چون بلد نبودیم، هرگز هم به کسی یاد ندادیم. از تحمل دوست داشتن دیگری بیزاریم. شاید چون از آب بیرون کشیدن گلیم خویشتن را هم دشوار می یابیم. و اگر تلاش یا تقلایی هم هست، از مصرفش برای جز خود دریغ می ورزیم.
راستی، چه آمد بر سر دوست داشتن؟
نسبتا مشفول پایان نامه ام، و ساعتهای غیر کار، بی حوصله و خسته. نوشتن شاید روزگاری همدمم در این شرایط بود اما، حالا این ساعتها فقط با حرف زدن با خود می گذرد. چرا که از چنین سخت دقایقی تمنای هیچ خاطره ای رم.
جوابی نیست. چون از اول شاید چیزی نبوده که حالا از فراموش شدنش دم بزنیم. چون شاید هرگز عشق و عاشق شدن و عشق ورزیدن رو یاد نگرفتیم و چون بلد نبودیم، هرگز هم به کسی یاد ندادیم. از تحمل دوست داشتن دیگری بیزاریم. شاید چون از آب بیرون کشیدن گلیم خویشتن را هم دشوار می یابیم. و اگر تلاش یا تقلایی هم هست، از مصرفش برای جز خود دریغ می ورزیم.
راستی، چه آمد بر سر دوست داشتن؟
نسبتا مشفول پایان نامه ام، و ساعتهای غیر کار، بی حوصله و خسته. نوشتن شاید روزگاری همدمم در این شرایط بود اما، حالا این ساعتها فقط با حرف زدن با خود می گذرد. چرا که از چنین سخت دقایقی تمنای هیچ خاطره ای رم.
اشتراک در:
نظرات (Atom)
