۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

سبکی هستی

گاهی در لحظه ای خودت رو پیدا می کنی و میبینی گم شدی. بار سنگین لحظه های بی وزن روحت رو فشرده می کنه. درد زایشی وجودت رو می گیره اما حاصل نه زایش که فقط دفعی از سر بی چارگی هست.
دلت مثلا پره.تمنای نوشتن زیاد، حاصل اما به جای دل نوشته دغل بازی تازه ای از کار در می آد که نه از قلبت حکایتی داره و نه از تلاطم وجودت. تزویری شاید باشه برای دیده شدن، همون زهر گوارا.
مچت درد می کنه. اما زوزه ای که از درونت می شنوی، سوزاننده تره.
روزها و ماهها و حتی سالی میگذره و خبری از پریدن نیست و بال و پری از آسمون به تو بخشیده نمی شه. درد پر و ابر پر و صحرا خشک و چشم شور و شوق کور و لحظه ی مقصود انگار دور.نه نماز طلب می کنی و نه می تمنا. نه می بخشی و نه به چشمی خواستنی بخشیده می شی. نه حضوری می بینی، نه نوری و نه سوزی و نه جرقه ی آتش فروزی. تعیق روح و سستی بدن و حرمان وجود از قبایی و گرفتار در دالان پر باد اما نه خبر ازکششی هست و نه بیم از موجی و نه خرمن سرخی و جنگل سبزی و دریایی آبی.
پرت و بی گوشه ای و لخت و بی هوش.
گرسنه ای که تهوعی بی امان داره و خواب آلوده ی ترسان از کابوس های پی آ پی. گردنده ای در دایره، در پی جستجوی نقطه ی نخست اما گم در یک سیاه چاله ی خاکی رنگ.
گرفتاری، گرفتار سبکی بی پایان وجود.